زندگینامه و خاطراتی از شهید بهنام محمدی
زندگی نامه و خاطرات و تصاویری و عملیات هاو غیره .. از شهدا
بسم رب شهدا والصدیقین سلام به این وبلاگ خوش آمدین امیدوار لحظات خوبی را باهم داشته باشیم { برای داشتن وبلاگ بهتر نظر یادتون نره}

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خاکی ها و آدرس khaki.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 201
بازدید کل : 23137
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

کل مطالب : 16
کل نظرات : 6

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 12
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 201
بازدید سال : 529
بازدید کلی : 23137
زندگینامه و خاطراتی از شهید بهنام محمدی
زندگینامه و خاطراتی از شهید بهنام محمدی

بهنام در تاریخ ۱۲/۱۱/۱۳۴۵ در منزل پدر بزرگش در مسجد سلیمان به دنیا آمد.

ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار.

شهریور ۵۹ بود که شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک

می کردند، باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود.

 بهنام تصمیم گرفت بماند بمباران هم که می شد بهنام ۱۳ ساله بود که می دوید و به مجروحین می رسید.

از دست بنی صدر آه می کشید که چرا وعده سر خرمن میدهد،مدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه

سلاح (کلاش و ژ۳) مقابل عراقی ها ایستاده بودند بعد رئیس جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید.

بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید عنایت می کردند به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود.

بهنام می رفت شناسایی چند بار او گفته بود ((دنبال مامانم می گردم گمش کردم)) عراقی ها فکر نمی کردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی رهایش می کردند.

یکبار رفته بود شناسایی عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر می گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود،

هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره می کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه هفت عراقی را اسیر کرده بود احساس مالکیت می کرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی می گفت به شرطی اسلحه را تحویل می دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن دست آخر به او یک نارنجک دادند؛

یکی گفت: ((دلم برای عراقی های مادر مرده می سوزد که گیر بیفتند، بهنام خندید))

برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند: ((به تو اسلحه نمی دهیم ها))

بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت ((ندهید خودم نارنجک دارم))  با همان نارنجک دخل یک جاسوس

نفوذی را آورد .

شهر دست عراقی ها افتاده بود در هر خانه چند عراقی پیدا می شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می کردند خودش را خاکی می کرد موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت خانه هایی را که پر از عراقی بود به خاطر می سپرد عراقی ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاه می رفت داخل خانه ها پیش عراقی ها می نشست مثل گرولال ها از غفلت عراقی ها استفاده می کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمی داشت همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یاداشت می کرد پیش فرمانده که میرفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر می داشت بعد بقیه را به فرمانده می داد .

زیر رگبار گلوله بهنام سر می رسید همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر......... بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می برد تا بچه ها گلویی تازه کنند .

خمپاره ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبوغبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود،

 و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در ۲۸مهر سال  ۱۳۵۹پر گشید و

امروز آشیانه بهنام این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آباء و

اجدادش مدفون است .

مگر می شود از خرمشهر نام برد و یادی از جوان رشید آن دیار نکرد ؟!

پس می نویسم برای شهید بهنام محمدی ، و مورد خطاب ، قرارش می دهم که

ای سردار!!!

کارت شده بود جمع آوری اطلاعات جغرافیایی از دشمن و رسوندن مهمات به ساير رزمنده ها! گفتند، آنقدر نارنجك و فشنگ به بند حمايل و فانُسقَت آویزون مي كردی كه، به سختي اين طرف و آن طرف مي رفتی!

سید صالح موسوی برایمان نقل کرد ، هر وقت اسلحه ژ-3، روی دوشت مینداختی ، نوک اسلحه روی زمین کشیده می‌شد!

برایمان نقل کردند که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماندی.

بهنام عزیز ! با آن سن و سال کمی که داشتی و با آن قد و قواره کوچکت، چگونه ، در شهری که بوی مرگ و خون می‌داد ماندی ؟

کاری که مدعیان دروغین ایمان و شجاعت امروز، شاید نتونند انجام بدند!

خوب فهمیدی که هیچ چیز نمی تونه تو را به هدف جاودانه ماندنت برسونه ، مگر پیمودن طریق در راه خدا ، چون خوب آیات قرآن رو درک کردی!

كُلُّ مَنْ عَلَيهَا فَانٍ(الرحمن*آیه۲۶)

همه کساني که روي زمين‌ هستند، فانی می‌شوند.

وَ يبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ (الرحمن*آیه۲۷)

و تنها ذات ذوالجلال و گرامي پروردگارت باقي مي‌ماند!



نقل کردند که، هر بار تو را به بهانه‌ای از خرمشهر بیرون ‌بردند، تا سالم بمانی، اما تا غافل می‌شدند، می‌‌دیدند به خرمشهر برگشتی و در مسجد جامع مشغول کمکی!

ولی امروز ما دنبال بهانه ای، برای ادامه حیات در این زندگی پست دنیوی ایم !

اما فرق ما این است که تو این حدیث از مولایت امیرالمونین علی(ع) رو خوب فهمیدی که فرمود :

مَرارةُ الدّنيا حَلاوَةُ الآخرةِ و حلاوةُ الدّنيا مرارةُ الآخرةِ (نهج البلاغه)

تلخي و سختي دنيا موجب شيريني آخرت است و شيريني دنيا تلخي آخرت است.

نقل کردند، یکبار رفته بودی شناسایی عراقی ها، گیرت انداختن و چند سیلی به تو زدند، جای دستان سنگین مأمور عراقی روی صورتت، مانده بود، وقتی بر می گشتی دستت را روی سرخی صورتت گرفته بودی و هیچ چیز نمی گفتی، تا دوستانت نارحت نشند و فقط به بچه ها اشاره کردی که عراقی ها کجااند !

بهنام ! مگر به مادرت ،*حضرت زهرا (س)* اقتدا کرده بودی ؟!

نقل کرده اند ، زیر رگبار گلوله سر می رسیدی، همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر ..... اما تو کاری با این دلسوزیها نداشتی ، کاسه آب را تا کنار لب هر کدام از رزمنده ها، بالا می بردی تا بچه ها گلویی تازه کنند !

نقل کردند، خمپاره ها امان شهر را بریده بود و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود، مثل همیشه تو سر رسیدی ، اما بازم دلسوزی بچه ها نسبت به حضورت ، تاثیری نداشت. نقل کردند که کنار مدرسه امیر معزی ، اوضاع خیلی سخت شده بود ، اما این بار دیگه ، بچه ها صدات رو نشنیدند و متوجه شدن، که گوشه ای افتادی و از سر و سینه ات خون جاریه!

این بار ، پیراهن آبی و چهار خونت دیگه ، غرق خون شده بود ، شاید خدا هم دلش نیامد ، که تو بمونی و سقوط خرمشهر رو ببینی!

در وصیت نامه ات به پدرو مادرها سفارش کردی «فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیارید» و نوشتی : «هر لحظه در انتظار شهادتم» . برایمان نوشتی : «از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارید تا خداي ناكرده احساس تنهايي نكند و خدا را از یاد نبرید و به خدا توکل کنید»

به مادرت گفته بودی :

«مامان، دلم مي خواد برم پيش امام حسين(ع) و بفهمم كه چطوری شهيد شده! »

مادرت نقل کرده بهش ، كاغذي نشون دادی كه توش نوشته بودی : «مامان ! من رو غسل شهادت بده ، چون مي خوام شهيد بشم، تو هم از خرمشهر برو، اينجا نمون، مي ترسم عراقي ها تو را ببرند. »

اما اقرار میکنم که این فراز من رو هم آتیش زد ، که برای مادرت نوشتی :

« مادر اگر شهيد بشم برام گريه مي كني؟ »

بهنام جان! مگر غیر از اینه که تو به مولایت حضرت قاسم (ع) اقتدا کردی؟!

پس بدون زمین و زمان ، برای تو خواهند گریست ...



و ای مردم، این افسانه نیست  
 
روزگاری با شهیدان زیسته ایم

                هدیه به روح بلند سردار کوچک خرمشهر

                                صلوات


تعداد بازدید از این مطلب: 528
موضوعات مرتبط: زندگی نامه ی شهدا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود